بسته ی خالـی یک پنجــــره در دیوارش / فاطمه اختصاری
رود اشکم که به دریاچه ی غم می ریزد
خوابم از حالت چشم تو به هم می ریزد
گریه ام مثل خودم مثل غمم تکراری ست
بسته ی خالــی قرصم پُر ِ از بیداری ست
بسته ی خالـی یک پنجــــره در دیوارش
بسته ی خالی یک زن وسط ِ سیگارش
بسته ی خالی خورشید ِ به شب تن داده
بستــه ی خالــــی یک خانـه ی دور افتاده
بسته ی خالی یک عاشق جنجالی تر
بسته ی خالی یک صندلـــی خالی تر!
بسته ی خالی تبعید که در سیبت بود
بسته ی خالــی پاییز کـه در جیبت بود
مرگ، پیغـــام تو در گوشـی خاموشم بود
بسته ی خالی قرصی که در آغوشم بود
قفل بودم وسط تخت بـه زندانی که
زدم از خانه به کوچه به خیابانی که
دور دنیای تــو هـــی آجـــر و آهن چیده
همه ی شهر در آن عق شده و گندیده
از شلوغی جهان، حوصله اش سر رفته
همـــه ی شهــر دو تا پا شده و در رفته
بوق ماشین و سر ِ گیج من و کوچه ی هیز
دلــــم آشوب شده از خـــودم و از همه چیز
فکر یک صندلـــی پــــُر شده توی اتوبوس
فکر گل های پلاسیده ی ماشین عروس
زن که در چادر ِ مشکیش به شب افتاده
بچه ای خسته کـــــه از راه، عقب افتاده
مغز درمانده ی خالی شده ی بی ایده
مرد با عقربـــــه ی روی مچش خوابیده
منــــم و زندگــــی ِ پــــُر شده بــــا تصویرم
یک شب از خواب بدت می پرم و می میرم
منم و عکس مچالـــه شده در دستی که
منم و عشق که خوردیم به بن بستی که
خانه با سردی دیوار هماغوشـم کرد
از چراغی وسط رابطه خاموشم کرد
قفل زد روی دهانم که پر از خون شده بود
جسدی آن طرف پنجره مدفـــون شده بود
جسد ِ زندگی ِ کرده شده با غم ها
جسد زل زده به چشــم ِ تر ِ آدم ها
جسد خاطره هایی کـه کبودم کردند
مثل سیگار به لب برده و دودم کردند
جسدی که شبح ِ یک زن ِ دیگر می شد
جسد روز و شبـی که بد و بدتر می شد
جسد یک زن ِ خوشبخت ِ یقیناً خوشبخت
بسته ی خالـی سیگارم و قرصت در تخت
جیـــغ خاموشـــی رویای تـــو و مهتابی
با خودت غلت زدن در وسط ِ بی خوابی
با تنی خسته که آمیزه ای از لرز و تب است
در شبی تیره کــه از ثانیه هایش عقب است
در شبـــی از تــــو و کابــوس تـو طولانـــی تر
در شبی تیره که هر کار کنی باز شب است
فاطمه اختصاری